1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14
| دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم |
| ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد |
Very nice!
ReplyDelete